بنگر آن حوری سیاه سپید
نه همه پاک جسم او نه پلید
ساخته در وجودخویش پدید
نیمه ای یاس و نیمه ای امید
آتـش او را قـرین و همبستر
همسر خاک و نام خاکستر
همه شب در کنار یار نخفت
نازنین راز چشم بد بنهفت
چون ز آتش یکی سخن نشنفت
بامدادان باو چنین می گفت
اندکی سر گذشت من بشنو
بس حقیرم مبین و تند مــــرو
من درخت تناوری بودم
رایت سایه گستری بودم
بر سر باغی افسری بودم
در میان سران من سری بودم
تن بآزار ناکسی دادم
بخیالی ز پا در افتادم
روستای پیر خیره سری
بمن افکند پُر طمع نظری
در تمنای سود مختصری
رفت و آورد داسی و تبری
ساقه ام خست و ریشه ام بر کند
بـی تـأمل مــرا بـخاک افکنـد
ناتوان و زبون از آن دستان
چند ماه
سلام خوبی وبلاگت خیلی جالبه
به وبلاگ من سر بزن متشکرم تمام
سلام
خوبه .
به ما هم یه سر بزن .